طاهاطاها، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

پسر زمستونی

نقطه صفر- خاطره زایمان

1391/12/3 19:16
نویسنده : مامان طاها
2,739 بازدید
اشتراک گذاری

پسر کوچولوی قشنگ من، خیلی زودتر از اونچه که تصور میکردیم نه ماه بارداری تموم شد و روزشماری های بابایی به سرانجام رسید و موعد دیدن تو رسید. خیلی دلم پر میزد تا تو رو در بغل بگیرم و ببوسمت. راستش وقتی برای اولین بار دیدمت خیلی زیباتر و دوست داشتنی تر از آنچیزی بودی که تصور میکردم... خدا را برای بخشیدن هدیه زیبایش سپاسگزارم

میخوام از شب زایمان برات تعریف کنم: قرار بود خانم دکتر زهرا توکل تو رو صبح روز 24 دیماه 91 بدنیا بیاره. مامان مهری که چند روز قبل اومده بود پیشم تا تنها نباشم و شب زایمان هم دایی احمد و خاله مریم و آقا اومدن خونمون تا صبح باهم بریم بیمارستان واسه عمل سزارین. راستش اون شب شب اول ماه ربیع الاول بود و مرسوم بود تا درب هفت تا مسجد رو بزنی و تموم شدن ماههای عزای فرزندان حضرت زهرا رو بهش تبریک بگی. این شد که دایی و خاله آخر شب رفتن بیرون و منم کلی ازشون التماس دعا داشتم. اون شب نمی دونم چرا هر کاری کردم خوابم نبرد. یه جور دلهره، اضطراب یا نمی دونم یه حس خاصی داشتم. قرار بود از 8 شب به بعد دیگه غذا نخورم و فقط تا 12 شب مایعات بخورم و ساعت 6:30 صبح بریم بیمارستان تهرانپارس برای تشکیل پرونده و زایمان.

صبح بعد از خوندن نماز صبح بهمراه بقیه آماده شدیم تا بریم بیمارستان. راستش دختر دایی هلیا بدجوری توی راه پله از بغل زنداییت افتاد زمین که مارو خیلی ترسوند اما به خیر گذشت. بعدش هم مامانی برامون اسفند دود کرد و مارو(من و تو) رو از زیر قرآن رد کرد.

ساعت 6:30 رسیدیم بیمارستان و پرونده تشکیل دادیم. چون روز اول ماه بود اتاق زایمان خیلی شلوغ بود. اول از همه من رو فرستادن به یک اتاق دو تخته و بعد از تعویض لباس با پرونده رفتیم اتاق زایمان. اجازه ندادن که دایی احمد و خاله مریم اینا هم بیان ولی بابایی و مامان مهری تا پشت در اومدن. داشتم باهاشون روبوسی و خداحافظی میکردم که اشک امونم رو بریده بود...

وقتی رفتم اتاق زایمان باز لباس اتاق عمل رو به ما پوشوندن و برای زایمان آماده کردن. از اونجایی که دکتر توکل خیلی سرش شلوغ بود تازه ساعت 11:30 به بیمارستان رسیده بود. من تا حدود ساعت 11 حالم خوب بود ولی بعد از اون احساس گرسنگی داشتم که بهم یه سرم وصل کردن و بهتر شدم... ولی بعد از یه مدت احساس کردم بدنم سرد شده و عرق سرد کرده بودم. حالم خیلی بد بود و فشارم به 8 رسیده بود. نمیدونم از گرسنگی بود یا از استرس. دوباره یه سرم دیگه بهم وصل کردن تا کمی بهتر شم و آماده شم واسه اتاق عمل. وقتی من رو با برانکارد به اتاق عمل بردن توی راهرو بابایی و مامان مهری و دایی احمد رو دیدم که بهم روحیه میدادن. وقتی وارد اتاق عمل شدم چون فشارم پایین بود متخصص بیهوشی از بی حسی موضعی استفاده کرد و آخرین چیزی که از اتاق عمل یادمه اینه که پس از تزریق آمپول توی نخاعم یه آن بدنم بی حس شد و فقط شنیدم که دکتر ناف تو رو به نام امام رضا برید و صدای گریه تو رو شنیدم و تو رو بهم نشون دادن و دیگر هیچ... تو راس ساعت 13:26 بدنیای ما آدم بزرگها اومدی.

بعد از یک ساعتی میشد که در اتاق ریکاوری به هوش اومدم و به بخش منتقل شدم.

وقتی به بخش رسیدم تو رو هنوز نیاورده بودن و حدود ساعت 5 عصر بود که تو رو با چرخ آوردن. همه لحظه شماری میکردن که تو رو بیارن. نمی دونی بابایی چه ذوقی کرده بود. طاهای من اولین نی نی از سمت راست بود.

 مامانی و عمه لیلا و یگانه هم اونجا بودن. بعد از تموم شدن وقت ملاقات همه رفتن خونه و من و مامان مهری موندیم بیمارستان و فردا عصر مرخص شدیم.

فردا هم که رسیدیم خونه بابایی گفته بود تا برامون گوسفند قربونی کنن.

طاها کوچولوی من، پسر نازم، بدنیای من و بابایی خوش اومدی... پسرکم با دیدن تو تمام خستگی های دوران بارداری از دلم پر کشید و دنیای ما با وجود تو خیلی خیلی زیباتر شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سارا مامان آرتین
30 بهمن 91 19:56
قدم گل پسری که فکر کنم الان یک ماهشه مبارک تاریخ تولد گل پسری رو فعال کن بدونیم الان چند وقتشه مبارک باشه... ایشالا زیر سایه مامان و باباش بزرگ بشه
فائزه
3 اسفند 91 12:23
مي شه هم ديگرو لينك كنيم؟منتظر جوابتونم